دو سه ساعت بود بکوب داشتی میخوندیا، اما بعدش دیدی، هیچی حالیت نیست، این همه بیهوده نشستی پشت میز، درس و بحث رو ول کردی به امون خدا، سه روزه بدون این که علتش رو بدونی، درس نمیخونی، همش میگی: “حسش نیست” ، “حالشو ندارم” ، “امروز نمیخونم، عوضش فردا دو برابر درس میخونم” آخه تو که میدونی فردا هم درس نمیخونی، چرا هی پاس میدی به فردا؟ چرا خودتو گول میزنی؟

میفهمی یه سری مشکلات هستا، میفهمی زمان به سرعت داره میگذره، بیا مثلا دوماه از مهر گذش تو تونستی نصف برنامه هایی رو ک ریختی رو انجام بدی؟ خودتو زدی به بیخیالی؟ میگی: “فارغ التحصیلم، دو برابر بقیه وقت دارم، بعدا هم شروع کنم میتونم!” نه عزیزِ من، تویی که الآن نتونستی با خودت سخت برخورد کنی، تویی که الآن ننشستی پای درس، بعدا هم نمیتونی خودتو و افکارتو جمع و جور کنی و شروع کنی…

خودت هم احساس خطر کردی! اما جراتشو نداری، موش میشی و فرار میکنی! یه بار برای همیشه، وایسا جلوی تموم تنبلی ها و سختی ها، فرار نکن، با ترس ها و تنبلی هات مواجه شو، باهاشون بجنگ، تا حالا شروع نکردی فلان درس رو بخونی؟ اصلا هنوز درست و حسابی ننشستی پای درس؟ امروز، روز توئه، بدون مقدمه شروع کن، با کنار استخر وایسادن و نگاه کردن، کسی شنا یاد نمیگیره، وارد بازی شو، بپر تو آب و دست و پا بزن، طیِ مسیر خودت اوستا میشی، یه همت کن و شروع کن.

ترسیدی؟ احساس خطر کردی؟ دنبال بهانه نباش، بجنگ، فقط فرار نکن!!!