از رویای پزشکی تا واقعیت
خروس خوان نشده باید راه میافتادیم…
فکر چوب تر معلم و سوزش کف دست، خواب را از چشمانمان میگرفت. همه بچهها در هوای گرگ و میش صبح، وسط ده جمع می شدیم و همه با هم در مسیر شهر به راه می افتادیم تا از روستایمان “سرماج” برسیم به بیستون…
صدایش را همیشه از دور میشنیدیم و هر صبح دلهره عبور از “گاماسیاب” رودخانه خروشانی که همیشه سد بین ما و مدرسه بود به جانمان میافتاد، کنارش که میرسیدیم لباسهایمان را درمیآوردیم و بالای سر میگذاشتیم و از محل ” گُدار” رودخانه به آب میزدیم… این دردسر همیشگی ما بود برای رسیدن به مدرسه.