دوتا امتحان پشت هم داشتم . فیزیولوژی و اندیشه 2 ! خیلی سعی کردم اندیشه رو کامل بخونم  لابلای فیزیو ، ولی واقعن حجم بالای فیزیو نمیذاشت...

ساعت 8 صبح فیزیو و ساعت 10 و نیم اندیشه !
...
صب ک داشتم میرفتم نزدیک نصف اندیشه رو نخونده بودم و استرس زیادی واس فیزیو داشتم ، خیلی صلوات فرستادم ک آروم شم ولی دلم قرار نمیگرفت...
ساعت ده و ربع از جلسه اومدم بیرون . خیلییی خسته شده بودم . به ساعت نیگا کردم . میخاستم بشینم گریه کنم ! من گفتم تا 9 و نیم فیزیو تمومه یه ساعت میشینم اندیشه میخونم !
حالا با یه ربع من چیکار کنم ؟
نیاز مبرمی به گریه داشتما ! خیلی مبرم !
ده دیقه مونده بود . کتابو وا کردم و شرو کردم خوندم تیترها . همینجوری با چشم جلو میرفتم تند تند . خیلی تند. فقط چشمم ببینه کلماتو ، جملاتو...
رفتم جلوی در سالن ک همیشه یه آقایی میشینه ک کارت ورود ب جلسه رو ببینه. من جلو میزش ایستاده بودم و تند تند نیگا میکردم. برگشت گفت : بیا برو دیگ. فایده نداره الان. خوندی دیگه. بسه..
شبیه نالیدن بود صدام : نخوندم اخه...
باز تند تند ورق زدم. ساعتو دیدم . ورق زدم. ساعتو ...5 دیقه از ده و نیم رد شده بود!

 کتاب انداختم همونجا و بدو بدو رفتم از پله ها رفتم پایین...

...

گردنم بشدت درد میکرد. خیلی اروم از سرجام پاشدم.برگه رو دادم و بازم اروم رفتم از پله ها بالا ! طوری ک دوس نداشتم هیچ هیجانی این آرامشو بهم بزنه !
رسیدم پیش همون آقاعه . کتابمو برداشتم. گفت خوب دادی ؟ گفتم اره ! عجیب بود. گفت :
اون موقع گفتم نخون ، ولی کسی ک تا اخر تلاش میکنه حتمن موفق میشه!
حرفش یه لبخند از ته دلی واسم اورد !

نگهبان دانشگاه هم ممکنه برات سفیر خدا باشه...

عجیب بود . اندیشه ای ک باید حداقل یه دور کامل و دقیق ، ن روزنامه وار ، بخونی ُ، با نخوندن خوب دادم. دستم سر امتحان پر بود انگار ! خیلی عجیب ...!
خودش اومد و دستمو گرفت...خیلی سفت و محکم !

...

اومدم خونه . درو باز کردم .تا سرم بالا اومد ک سلام کنم ، مامان گفت : دعاهام بت رسید ؟


+ چی بگم از بزرگیت ؟

+ بگیر دستامونو ، دستاشونو...

خانم دکتر سحر لواف ^_^